تقدیم بــه کسانی که در تبلیغـات انتخابـی خـود و کاندیدای
خود میگفتند ملت ایران دیگر هیچ کس در ایران سر گرسنه
زمین نخواهد گـذاشت . ملت ایران چنین و ملت ایـران چنان.
بر گرفته از وقایع التفاقیه شماره 522 چهارشنبه 20 دی سال 96
.... مقداد، پسری ۲۴ساله است که نزدیکیهای مرز هیرمند زندگی میکند. او به « وقایعاتفاقیه » میگوید: تاکنون سه یا چهاربار به مرکز استان سفر کردهام که شاید بتوانم بگویم زندگی شهرنشینان با ما تفاوت بسیاری دارد. شاید باورتان نشود ولی برخی مواقع ما حتی به آب هم دسترسی نداریم اما این یک واقعیت است که روزها و شبهایمان را میان خاک و طوفان میگذرانیم. من چیزی یادم نیست ولی اهالی محل میگویند از ۲۰ سال قبل وضعیت ما همینطور است یعنی از وقتی که خشکسالی آمد و برکت از بین ما رفت. هنوز تعدادی برای بارش باران چشم به آسمان میدوزند یا اینکه امیدوارند چشمهها و رودخانهها پرآب شوند و مجدد بیلها بالا بیایند و کشاورزی را شروع کنند ولی با این وضعیت؟
او میگوید: «تنها راه ارتباطی ما با جهان بیرون، تلگرام و چند شبکه مجازی دیگر است که اکنون آن هم قطع شده. در کمتر خانهای ممکن است تلویزیون سالم برای تماشای برنامههای صداوسیما باقی مانده باشد زیرا رفتهرفته همه اهالی روستای ما و روستاهای اطراف فرار را بر قرار ترجیح دادند چون ماندن در اینجا هیچ فایدهای ندارد. اگر بخواهیم در اینجا زندگی کنیم تنها باید به آبباریکهای به نام یارانه چشم داشته باشیم و اگر یارانه نباشد همین نان و ماستی که غذای غالب ماست گیر نمیآید آن هم هرازچندگاهی میگویند که قرار است از ماه بعد کاملا قطع شود. من هم که میبینید از این دهکوره با شما حرف میزنم از ترس سربازی مهاجرت نکردهام.
میترسم بروم شهر و مرا به جرم سرباز فراری بگیرند و ببرند بههمیندلیل ترجیح میدهم همینجا کنار مادر پیرم بمانم تا ببینم در آینده چه خواهد شد . این مرزنشین ادامه میدهد: «از اینکه میگویید از مشکلاتم حرف بزنم، نمیدانم منظورتان چیست زیرا از وقتی چشم باز کردم وضعیت زندگی ما همینطور بود و بههمیندلیل نمیتوانم کمبودی احساس کنم. شاید شما این دیالوگ کلیشهای را بارها شنیده باشید که ما اینجا هیچ امکاناتی برای زندگی معمولی نداریم! ولی برای منی که در نقطه صفر مرزی زندگی میکنم قابل لمس است؛ البته بهجز یک خانه بهداشت که آن هم دارو به اندازه کافی ندارد تنها تغییری که میتوانم برایتان تشریح کنم همین مهاجرت دوستانی است که هرازچندگاهی درحالیکه لباسهای خود را در یک کیسه پلاستیکی ریختهاند گروهگروه از روستا میروند».
مقداد درباره وضعیت مرزنشینان هم میگوید: «یکی از دوستانم که در روستای مجاور ما زندگی میکرد و تا روز آخری که دبیرستان را رها کردم کنارم مینشست اکنون به تهران مهاجرت کرده است. چند روز قبل از سفر به خانه ما آمد تا خداحافظی کند. میگفت از زندگی در میان خاک و ناامیدی خسته شده و میخواهد برود پایتخت و کاری برای خودش پیدا کند و شبها هم در منزل برادرش که سالهاست به تهران رفته میخوابد. من هم ناامیدم و زندگی در هرجا جز اینجا را ترجیح میدهم ولی هم مادرم و هم این خدمت سربازی نمیگذارند به آرزوهایم دست پیدا کنم. ما هشت بچه بودیم که من از همه آنها کوچکترم. پدرم نزدیک به ۱۰ سال پیش فوت کرد و باقی برادران و خواهرانم هم از روستا رفتهاند و فقط از وضعیت یکی از خواهرانم خبر دارم و حتی نمیدانم باقی آنها در کجای این زمین زندگی میکنند. همیشه به آینده فکر میکنم؛ به روزی که باران بیاید یا روزی که پیر شدهام و نایی برای راهرفتن ندارم و در انتظار مرگ هستم.
لینک خبر